پیک
خورشید
و
سه دیوان شعر دیگر
اخیراً نخستین مجموعهی شعرهای محمدنور خواهانی زیر نام «پیک خورشید» در چهارصد و هشتاد و شش صفحه، به شمارگان چهار هزار جلد در شهر کابل انتشار یافته است.
در نگاه نخست که چشمم به کتاب ضخیم «پیک خورشید»
افتاد، پنداشتم همانگونه که آرش همهای هستیاش را بر سر تیری کرد و آن را رها
ساخت تا مرز سرزمینش را مشخص سازد، خواهانی نیز با چنین مجموعهی دست کم پنجصد صفحهی خواسته است تا با همهی هستی شعریاش به میدان آید و تیری رها کند در قلمرو
شعر معاصر فارسی دری در کشور .
آرش تا تیر خود رها کرد، سواران تیز تک چند
روز تاختند تا این که آن تیر را در نقطهی دوری پیدا کردند و آن نقطه را چنان مرز
سرزمین خویش پذیرفتند. تیر آرش یک قلمرو را مشخص ساخت؛ اما این که تیر رها شده از
کمان محمدنور خواهانی تا کجا پرواز کرده
و مرز قلمرو شعری او را در کدام مرتبه و جایگاهی، قرار داده است، این امر نیازمند به گذشت
زمان است و دیدگاههای منتقدان ادبی. برای آن که این کیفیت است که جایگاه آثار
ادبی را مشخص میسازد نه کمیت.
من اینجا نمیخواهم وارد این بحث شوم؛ بلکه میخواهم تا سطر چندی در پیوند به معرفی شاعر و «پیک خورشید» داشته باشم.
خواهانی را از همان سالهای دشوار، سالهای که
مجاهدان در دو صف متخاصم در شهر کابل بر سر قدرت با یک دیگر میجنگیدند و هر روز
ایتلاف و جبههگیری تازهیی پدید میآمد، میشناسم. او مدیر مسؤول نشریهی بود به نام
«آرمان شهدا»، آرمانی که هیچ برآورده نشد و شاید تا آنگاه که همین مکتب است و این ملا، این آرمان
همچنان برآورده نشود.
او چیزهای در آن نشریه مینوشت، روزی برایم از
شاعری خود سخن گفت؛ اما برای من چندان توجه برانگیز نبود. نخست برای آن که ما
بدخشانیان همیشه درگیر یک توهم بوده ایم و آن این که پنداشته ایم، بدخشان جایگاه
علم و عرفان و شعر و ادب است، بناءً تا همین که خرده سوادی یافته ایم، قلم برداشته
ایم، بر سر سنگی و یا هم در کنار دریایی نشسته ایم و گویا شعری سروده ایم. فکر میکنیم که اگر شعر نگوییم از قافله عقب میمانیم، در حالی که همین بیماری انتانی شعر
سرایی در بدخشان خود میتواند یکی از عوامل ذهنی توسعه نیافتهگی علمی و فرهنگی در
بدخشان باشد. جوانی که باید برود و در یکی از رشتههای علوم، تخصص بگیرد سالهای
درازی در جهت رسیدن به شعر و شاعری در خود میتپد و بعد میبیند که به جایی نرسیده و نامش
از «قره کمر» به این سو نگذشته است. به زبان فشردهتر میتوان گفت که بدخشان سرزمین
پر شاعر کم شعر است. تا میبینی شاعر است و
تا میجویی شعری نمییابی!
یادم میآید که عبدالحی آرینپور در نخستین
گزینهی شعری خود «نهال» شاید در پاسخ به همین مسأله نوشته است:
به طریقی که شعر میگوییم
شاعری سخت کار آسان است
به حسابی که شعر میگویند
این هنر خاصهی بزرگان است
در بدخشان دو چیز کمتر دستخوش تحول میشود، یا
بهتر است بگویم که دست خوش تحول شده است. یکی شورچای صبحانه و دیگر هیجان شعر
سرایی! باری به یکی از بدخشانیها به گونهی طنز گفتم تا زمانی که این شورچای از بدخشان
گم نشود، این ولایت روی توسعه را نخواهد دید! خیره خیره به سویم دید و با نوع بر
افروختهگی گفت: بر ریش خود میخندی! گفتم میبینی به همین سبب ریش خود را میتراشم!
اگر راستش را بگویم نه مرا از شورچای بدخشان
خوشم میآید و نه هم از شعر بدخشان! یکی آن شور و دیگری آن بینمک است. باور دارم
که اگر پای خواهانی از بدخشان کنده نمیشد دیگر او به جای پیک خورشید، مرگ خورشید
را در دست میداشت.
در سالهای پسین یکی چند بار دیگر خواهانی باز هم
از شعر و شاعری خود برایم یاد کرد و حتی باری از من خواست که کتاب شعرهایش را که
آمادهی چاپ کرده است بخوانم و دیدگاههای
خود را در پیوند به چگونگی شعرهای او بیان کنم، شاید هم گفته باشد تا مقدمه یی
نیز به آن بنویسم. من همیشه از چنین تقاضاهایی هراسانم و گاهی هم گریزان.
از تقدیر گریزی نیست، اگر دیروز مقدمهیی ننوشتم
امروز باید دربارهی «پیک خورشید» چیزی بنوسم. اخیراً خواهانی به دیدار من آمد و «پیک خورشید» را برای من
آورد.
در یک
ورق بر گردانی دریافتم که کتاب «پیک خورشید» گزینهی غزلیات شاعر است که بیشترینه
شعرهای این دیوان در دههی هشتاد سروده شده است. آخرین غزل کتاب غزلی است به زبان
عربی که ظاهراً یک غزل عاشقانه است که من بیشتر ازین چیزی از آن سر در نیاوردم.
وقتی این غزل عربی را دیدم یک بار دیگر
دریافتم که خواهانی چقدر انسانیست بی ادعا، خاموش و فروتن، که حتی میتواند
به زبان عربی شعر بسراید؛ اما لب از لب
باز نکند. من در چنین مواردی بسیار دیده ام که مردمان با دانستن چند کلمه انگلیسی،
عربی و یا زبان دیگری چقدر فضل فروشانه خود را
برتر از دیگران انگاشته اند. شما
زمانی میتوانید به زبانی بنوسید و یا شعر بسراید که بتوانید به آن زبان تخیل کنید، دانستن ابتدایی زبان هنوز نمیتواند به مفهوم تخیل کردن به آن زبان باشد. وقتی «پیک خورشید» را دریافتم در آغاز تصور کردم که هست و بود شاعر همین است؛ اما در
صفحهی چهارم پشتی کتاب آن جا که شاعر زنده
گینامهی کوتاه خود را نوشته است توجه کردم که سه گزینه یا به مفهوم دیگر سه دیوان دیگر نیز به نامهای: راه ابریشم، نوای ارغنون و دیار دور نیز آماده چاپ دارد. با خود گفتم:
آفرین بر دست و بر بازوت باد!
روزگاری رحمت بدخشی در کابل به سر میبرده و بعد اجازه یافته تا از راه
اندراب به بدخشان برود. مدت زمانی را هم در اندراب مانده و در کندز به بیگاری کشیده
شده بود. او در انداراب از پنج دیوان خود یاد می کند:
به کابل چار دیوان گفته بودم پیش از این رحمت
کنون دیوان پنجم را کنم در اندر آب آخر
محمدنور خواهانی نیز تا کنون چهار دیوان سروده
است. حتماً دیوان پنجم در راه است. از این نقطه نظر او شاید یک رحمت بدخشی
دیگریست! غیر از کار شعر و شاعری خواهانی در زمینههای مورد علاقه خود دست به پژوهشهای
ادبی فرهنگی نیز میزند. چنان کتابی در زمینهی تاریخ بدخشان زیر نام «ملک بایگان،
گنج شایگان» نیز آمادهی نشر دارد.
گوشهای خواهانی از دوران کودکی با ترنم شعر
آشنا بوده است، کودک بود که با نام بیدل و حافظ آشنا شد. پدرش مردی بود عالم و
پیشوای دین و سرشناس، مولوی غیاث الدین ذره، از همان ذرههای رسیده به خورشید.
زنده یاد مولوی ذره که رحمت خداوند بر او باد، گذشته از دانش ژرف و گسترده در علوم
دینی و الهیات، در بیدل شناسی و علوم ادبی
و مسایل فرهنگی نیز مرد بزرگی بود. مشعلی
بود که در همان گوشههای دور سوخت تا شاید راهروی در آن تاریکی غلیظ راهش را به سوی
حقیقت پیدا کند. او در خانهی خود نشستهای بیدل خوانی راه اندازی میکرد، به مفهوم دیگر علاقمندان
فرهنگ و بیدل به خانهی او میآمدند و مولوی غزلهای بیدل را برای دوستان خود میخواند و مفاهیم بلند آن را برای آنها گره
گشایی میکرد، به تحلیل و تجزیهی غزلهای بیدل میپرداخت.
خواهانی که هنوز کودک بود در مهمانخانهی پدر در
گوشه یی مینشست و به سخنان بزرگان گوش میداد. پیاله چای برای مهمانان میریخت
و خدمتی به آنها ارائه میکرد. چنین بود که اندک اندک شعر بیدل با طنین صدای دلنشین
پدر در جان و روان او راه یافت. او چیزی از شعر بیدل نمیدانست و چیزی نمیفهمید؛
اما با این حال شنیدن شعرهای بیدل و توضیحات پدر خیالات کودکانهی او را به پرواز
در میآورد. شاید در دل آرزو میکرده است که روزی شعر بسراید و دیوان شعر داشته
باشد!
چنین است که خواهانی در شعرهای «پیک خورشید»
نگاهش به هستی نگاه دیگران است. شنیدن شعرهای بیدل در دوران کودکی و نوجوانی جهان ذهنی دیگری از هستی برای او ایجاد کرده
است. چنین است که تا او از زندهگی میگوید، بیان همان زندهگی است که در ذهن دارد، نه زندهگی پیرامون و این امر بزرگترین فاصله در میان زندهگی و شعر خواهانی را به وجود آورده است. در حالی که شعر امروز میرود تا با زندهگی روزمره و با زندهگی ملموس در آمیزد، شاید بتوان گفت که پرورش مفاهیم انتزاعی در شعر دیگر به پایان
رسیده است و خواننده امروزین در شعر، دیگر به دنبال تصاویر و مفاهیم انتزاعی نیست؛ بلکه میخواهد گوشههای هنوز ناشناختهی زندهگی را در آیینهی شعر امروز نگاه
کند و از تماشای آن لذت ببرد. ذهن شاعرانه خواهانی در انبوه از تشبیهات، استعارات،
کنایهها، شیوهی تصویر پردازی، و زبان شعر کلاسیک فارسی دری سر گردان است.
هر چند او پارهیی از موضوعات شعری خود را از
محیط پیرامون میگیرد؛ ولی چگونگی بیان همان چگونه بیان گذشتهگان است.
با این همه زبان شعری او روان و دلنشین است.
زبان انعطاف پذیری دارد، باید دید خود را عوض کند، گاهی ذهنیت ها از واقعیتهای
زنده گی عقب می ماند و این بزرگترین تناقض را برای آفرینشگر عرصه های گوناگون هنر
و ادبیات به وجود می آورد. خواهانی به یک
تکانهء کوچک نیازمند است تا خود را از این گرداب کهن نگری رها کند وبا موج های
امروزین آشنا سازد.
وقتی تصویر سازی را در شعر خواهانی می بینی می توانی بگویی که او کمترین آشنایی با شعر
معاصر فارسی دری را ندارد. در حالی که شاعر معاصر بودن آگاهی از وضعیت معاصر ادبی
کمتر می تواند به موفقیت برسد.
البته ستیزه با ادبیات کلاسیک جهالت است؛ اما
ماندن در آن و دیدن جهان و هستی از دیدگاه
شاعر چندین سده پیش، حکم خود کشی ادبی را
دارد. شاعر باید روزگار خود را ببیند، آن هم با چشم و با ذهن خود. شاعر باید روزگار
خود را خود احساس کند!
خواهانی با قوت قریحه شعر می سراید که باید گفت
او از قریحه و تخیل بلند شاعری بر خورداراست.
با این حال هنوز در شعر او تجربهء فردی راه ندارد. این امر بزرگترین مشکل در شعر اوست.
با قریحه می توان شعر سرود، اما برای شاعری تنها
قریحه کافی نیست. قریحه باید با تجربه و با آگاهی تقویت شود.شعر تنها متکی بر
قریحه شعر بن بست است و شعر سقوط.
نکتهء آخر این که خواهانی هنوز در حلقات
ادبی و فرهنگی کشور یک نام آشنا نیست.
دلیل آن هم روشن است که نخواسته است تا
شعر هایش در رسانه ها به نشر برسد. او خود در مقدمه یی که بر کتابش نوشته است چنین
می گوید:
« تا این دم که شعر سروده ام ، دوستان نزدیک و
همکلاسان دانشگاهی ام نمی دانند که من شعر می سرایم. و سروده هایم در مطبوعات کمتر
به چاپ رسیده است.» تعجب کردم که شاعری که هزاران صفحه شعر سروده است، چگونه این
همه در خاموشی نفس کشیده و سروده های خود را قفل و کلید کرده است! می خواهم بگویم که شکسته نفسی در
فرهنگ ما امر ستوده یی است؛ اما ادبیات خاموشی و عقب نشینی را به رسمیت نمی شناسد،
یا باید همگام با زمان به پیش بروی و یاهم بنشینی
و بر نعش شعر های خود زار زار شیون
سر دهی . امروز شاعرانی از آن سوی سده ها با ما معاصر اند ودر مقابل شاعرانی در کنار ما زنده گی می کنند که با ما
معاصر نیستند ، برای آن که ذهن و روان و
زبان شاعرانهء آن ها در آن سوی دیوار سده های دور با دیگران به سر می برد.
حالا که خواهانی با« پیک خورشید» پا به میدان
گذاشته است ، دیگر راه بر گشت برای او بر جای نمانده است. بسیار دیده ام که می
گویند: گاهی که وقت داشتم یگان یگان شعر هم می سرایم! برادر یا برو درست شعر بسرای،
با مسوولیت شعر بسرای و یا هیچ. برای آن که ادبیات بشقابک هوسانه نیست؛ بلکه
بزرگترین مسوولیت است. شعر و شاعری این یگان یگان را به رسمیت نمی شناسد. چنین
جمله یی را بیشتر آن هایی می گویند که در شعر توفیقی ندارند و حال می خواهند با
گفتن این جمله خود را از زیر بار انتقاد خواننده گان کنار کشند! همین که شعری به
نشر رسید دیگر از اختیار گویندهءآن خارج شده است.
امیدوارم که خواهانی با ذهن و زبان خود، با عاطفهء خود و با احساس
خود پیک شعری خود را به سرزمین های ناشناختهء دور و دور تری بفرستد. او از قوت
بزرگ آفرینش شعری بر خوردار است. امید تا این قوت به نیکو ترین و موثر ترین شکل آن به کار افتد. من باور دارم
که خواهانی با ریاضت اندکی می تواند به سر منزلهای قابل توجهی دست یابد!
به امید
آن روز های روشن!َ
قوس 1389
شهر کابل